‘انگار لرزی از مغز به بدنش دویده باشد’: عصب‌شناسانی که یاد می‌آورند خاطرات را در جوندگان کنترل کنند

0

در این برگرفته‌شده از کتاب «چگونه یک خاطره را تغییر دهیم»، نویسنده و عصب‌شناس استیو رامیرز رویدادهایی را بازگو می‌کند که او و همکارانش را به کشف این موضوع رساند که خاطرات را می‌توان با تاباندن لیزر به مغز جوندگان، به طور مصنوعی کنترل کرد.

مغز سه‌بعدی انسان با نقاط اتصال و خطوط شبکه‌ای.

عصب‌شناسان توانستند رفتار جوندگان را با تاباندن لیزر به مغز آن‌ها برای فعال کردن خاطرات تغییر دهند.

آیا می‌توانیم خاطرات بد را تغییر دهیم؟ در این برگرفته‌شده از کتاب «چگونه یک خاطره را تغییر دهیم» (انتشارات دانشگاه پرینستون، ۲۰۲۵)، نویسنده و عصب‌شناس استیو رامیرز رویدادهایی را بازگو می‌کند که او و همکارانش را به کشف این موضوع رساند که خاطرات را می‌توان به طور مصنوعی در جوندگان کنترل کرد، با نفوذ مستقیم به مغز.

احساساتی مانند اضطراب سخت قابل درک هستند، چون اغلب برای دیگران نامرئی‌اند. اما بخشی از زندگی روزمره ما هستند. همه ما به طور منظم طوفان‌هایی از استرس و اضطراب را تجربه می‌کنیم. اگر مصاحبه‌کننده شغلی من را دوست نداشته باشد چه؟ امشب برای امتحان فردا درس بخوانم؟ در اولین قرار ملاقاتم چه بگویم؟

زیست‌شناسی ما اغلب ما را وادار می‌کند تا برای چندین نتیجه ممکن در میان عدم قطعیت آماده باشیم. سالم است که به این نتایج متعدد اهمیت دهیم، چون این کار ما را تشویق می‌کند تا تلاش کنیم و برای رویداد استرس‌زای داده‌شده به اندازه کافی آماده شویم. با این حال، گاهی اوقات ترازوی استرس به حدی کج می‌شود که پاتولوژی‌های مغز شروع به ظهور می‌کنند.

تفاوت عظیم در چگونگی رسیدن هر فرد به حالت اضطراب، برای مثال، برجسته می‌کند که مغز ما حاوی جاده‌های پرپیچ‌وخمی است که در نهایت می‌توانند به همان احساس همگرا شوند. همه ما در زندگی محرک‌های خودمان را داریم، اما این محرک‌ها به تجربه بستگی دارند — به خاطره. وقتی این تفاوت‌ها خلق‌وخو، تفکر، رفتار و عملکرد روزانه کلی ما را مختل می‌کنند، آن‌وقت در یک دسته‌بندی قرار می‌گیرند. علاوه بر این، اگر اختلالات مشاهده‌شده ویژگی‌های مشابهی داشته باشند، این دسته‌بندی خود در طبقه‌بندی گسترده‌تری قرار می‌گیرد — طبقه‌بندی اختلال روانی.

وقتی وارد سال آخر دانشکده تحصیلات تکمیلی‌ام می‌شدم، تازه شروع به درک این کرده بودم که احساس اضطراب چقدر می‌تواند همه‌جا حاضر باشد. درست زمانی که استرس‌های زندگی خودم شروع به انباشته شدن کردند — تمام کردن تز، نوشتن درخواست‌های گرنت و شغل، ادامه جستجوی به‌ظاهر بی‌پایان برای هدف به عنوان یک دانشمند و انسان — مادرم هم ناگهان موجی از لحظات اضطرابی را تجربه کرد که در نهایت به حملات پانیک مکرر ختم شد. وقتی درباره تجربه مادام‌العمر او با این چیز نامنظم اضطراب فهمیدم، شروع به قدردانی از طبیعت روشن و خاموش و دوباره روشن این احساسات کردم. نمی‌توانستم به حملات پانیک او و چقدر ناامیدکننده بود که نتوانم دکمه «خاموش» را برای برخی از ناتوان‌کننده‌ترین لحظاتی که می‌توان تحمل کرد، فشار دهم، فکر نکنم.

آخرین پروژه‌ام در دانشکده تحصیلات تکمیلی تلاشی برای فعال کردن مصنوعی خاطرات مثبت به منظور سرکوب علائم مرتبط با اضطراب و افسردگی بود. این شخصی‌ترین تلاش علمی من می‌بود، راهی بسیار مستقیم برای پیوستن به مبارزه در کنار مادرم و تشکر از او به خاطر اینکه ابرقهرمان من بود. اگر تحقیقاتم بتواند به نحوی استراتژی‌های درمانی جدیدی را الهام بخشد که ممکن است برای تسکین این نوع اختلالات ناتوان‌کننده مفید باشد، آن‌وقت کارم هدفی عمیق‌تر و شخصی‌تر پیدا کرده است.

من و شریک آزمایشگاهی‌ام، ژو لیو، می‌خواستیم رویکردی مغزمحور به پروژه جدیدمان بگیریم. آیا می‌توان خاطره را خود به طور مصنوعی در جوندگان کنترل کرد، با نفوذ مستقیم به مغز برای بازگرداندن تعادل نورونی و رفتاری به نام درمانی؟

خوشبختانه، پروژه ما سابقه علمی در انسان‌ها داشت — در مقاله تأثیرگذاری روان‌شناس باربارا فردریکسون و همکارانش با عنوان «اثر نابودکننده احساسات مثبت». این مطالعه ظرفیت احساسات مثبت را برای نابود کردن اثرات فیزیولوژیکی برجسته کرد که احساسات منفی بر مغز و بدن دارند.

فرضیه نابودکننده پیشنهاد می‌کند که احساسات مثبت می‌توانند بیش از فقط احساس خوب بودن استفاده شوند. آن‌ها می‌توانند برای کمک به ما برای بلند شدن از تخت در صبح، پیگیری شادی، تغییر چگونگی تفکرمان درباره خود و تعامل با دیگران، و مقابله با، یا حداقل تنظیم، احساسات منفی استفاده شوند. وقتی سوژه‌های انسانی تحت استرس قرار گرفتند و سپس کلیپ‌های فیلمی تماشا کردند که رضایت و سرگرمی ایجاد می‌کردند، بدن‌هایشان به شیوه‌های مفید反弹 کرد: افزایش‌های ناشی از استرس در فعالیت قلبی-عروقی‌شان، برای مثال، سریع‌تر از زمانی که کلیپ‌های خنثی یا غمگین تماشا می‌کردند، به پایه بازگشت. هیجان‌انگیز است که این یک ارتباط فیزیکی بسیار واقعی بین احساسات مثبت و اثرات مستقیم‌شان بر زیست‌شناسی ما آشکار می‌کند.

ژو و من می‌خواستیم این کار را با آزمایش ظرفیت درمانی بالقوه خاطرات مثبت پیش ببریم، با راه‌اندازی زیست‌شناسی‌شان از داخل مغز. ما حیواناتمان را در جعبه‌ای قرار دادیم که دو شیر کوچک در انتهای‌های جداگانه داشت: یکی که وقتی حیوان لیس می‌زد آب قندی تحویل می‌داد و دیگری آب معمولی. این به عنوان آزمایش ترجیح ساکارز شناخته می‌شود. جوندگان معمولاً آب قندی را بر آب معمولی ترجیح می‌دهند، همان‌طور که انسان‌ها معمولاً مایعات شیرین را بر مایع بی‌مزه ترجیح می‌دهند. از سوی دیگر، جوندگان با رفتارهای مرتبط با افسردگی و اضطراب تمایل دارند ترجیح ۵۰:۵۰ نشان دهند. هیچ ترجیحی ندارند.

طبق انتظار، حیواناتی که رفتارهای مرتبط با اضطراب و افسردگی نشان می‌دادند، در طول ۱۵ دقیقه به طور تصادفی هر یک از شیرها را لیس زدند. همانند پروژه ایکس — اولین تلاش موفق ما در MIT برای کنترل مصنوعی خاطرات در مغز جوندگان — تنها کاری که باید می‌کردیم فشار دادن دکمه‌ای بود که لیزرهایمان را روشن کند و به طور اپتوژنتیکی خاطره‌ای را از داخل بیدار کند.

کلیک.

لیزر آبی عمیق در سراسر هیپوکامپ موش سوسو می‌زد، سلول‌هایی را بیدار می‌کرد — فعال می‌کرد — که خاطره مثبتی را نگه می‌داشتند. به یاد می‌آورم که فکر می‌کردم تحریک اپتوژنتیکی ما یک مادلن پروست‌وار فانتزی و پیشرفته بود، یکی که قادر به برانگیختن یادآوری غنی از چیزهای گذشته است. اگر رومانتیک‌سازی لحظه‌ام را تحمل کنید: موش فوراً سر و گوشش تیز شد، انگار لرزی از مغز به بدنش دویده باشد، و شروع به اسکن محیط کرد تا تصمیم بگیرد کدام شیر را اول بازدید کند.

چیز فوق‌العاده‌ای در حال رخ دادن بود. تصور می‌کنم موش احساس کرد خاطره تمام حواسش را تسخیر کرده، به طرز عجیبی جدا افتاده و بدون هیچ پیشنهادی از منشأ، چون جوهر این حس‌ها در موش بود به اندازه‌ای که موش بود. و وقتی خاطره مثبت کاملاً در عرض ثانیه‌ها خود را آشکار کرد، موش حالا باانگیزه هر شیر را با کمی بو کردن بررسی کرد، و بعد تست طعم.

کلید معکوس کردن رفتار غیرعادی همیشه در خاطرات مثبت‌شان نهفته بود.

وقتی شیر آب قندی را پیدا کرد، موش شروع به لیس زدن شدید کرد، به حدی که به اندازه حیوانات کنترل ما آب قندی مصرف کرد. در کمتر از یک ساعت، ژو و من دیدیم که فعال کردن مجدد خاطرات مثبت رفتار موش‌هایمان را به پایه سالم بازگرداند. همان‌قدر هیجان‌انگیز، فعال کردن مجدد خاطرات مثبت مناطق زیادی از مغز را که در تجربیات پاداش‌دهنده و انگیزش درگیر هستند، روشن کرد.

کلید معکوس کردن رفتار غیرعادی همیشه در خاطرات مثبت‌شان نهفته بود. تا زمانی که لیزر درخشش یاقوتی‌اش را در مغزهایشان می‌تاباند، موش‌ها انگیزه داشتند تا مصرف پاداش آب قندی‌شان را ادامه دهند. همه این‌ها از تحریک سلول‌ها در هیپوکامپ. یا برای گفتن این با شور کمتری رمان‌وار: موش‌ها یک جایزه شیرین گرفتند.

در هفته‌های بعد، یکی از دانشجویان بااستعداد کارشناسی‌ام بریانا چن مجموعه داده تجربی بزرگی برای پروژه جمع‌آوری کرد، و با یک پیچش هیجان‌انگیز داستانی همراه بود: وقتی او خاطرات مثبت را دو بار در روز، یا «به طور مزمن»، برای حدود یک هفته به طور مصنوعی فعال کرد، نه تنها این علائم مرتبط با افسردگی و اضطراب را که باور داشتیم دائمی تسکین داد، بلکه رشد سلول‌های جدید در مغز را هم ترویج داد. خاطرات مثبت هم فواید کوتاه‌مدت و هم بلندمدت داشتند، از سلول‌ها تا رفتار.

الهام‌گرفته از رویکرد معیارهای دامنه تحقیق مغزمحور (RDoC) برای درمان مغز، امیدمان این بود که قدرت بیولوژیکی خاطرات مثبت — مانند داروها — می‌تواند رویکردهای شناختی-رفتاری برای درمان اختلالات مغز را اطلاع‌رسانی کند. این پروژه برای من در سطح شخصی معنادار بود: به حملات پانیک مادرم فکر می‌کردم و ایده اینکه او ممکن است هرگز مجبور به تجربه نوع اضطرابی که کسی را از آرامش محروم می‌کند نباشد.

خاطرات مثبت برخی از قدرتمندترین ابزارهای بیولوژیکی موجود در مغزهایمان هستند. در خانه، مادرم و من گنجینه‌ای از آن‌ها را به اشتراک می‌گذاشتیم — یکی که هر دوی ما به یاد می‌آوریم از زمانی است که نوجوان بودم، و ما در حال بازدید از والدین مادرم در السالوادور بودیم.

یک صبح، عموزاده‌هایم، والدین و پدربزرگ و مادربزرگم همه از تپه‌ای پشت خانه‌ای که مادرم در آن بزرگ شده بود پایین رفتیم تا در برکه روستا شنا کنیم. عموزاده‌هایم مدام مرا ترغیب می‌کردند از صخره‌ای به برکه بپرم، و مادرم مدام می‌گفت مجبور نیستی.

مانند او، من خلاف یک جستجوگر آدرنالین بودم چون، آه نمی‌دانم، شاید زیست‌شناسی ذاتی‌ام به چیزی اشاره می‌کرد، در حالی که «لطفاً سقوط آزاد به زمین نکن» مدام در ذهنم تکرار می‌شد. او می‌توانست ببیند که می‌ترسیدم، و بعد از چند دقیقه پیشنهاد داد، به تعجب من، که با هم بپريم. دست‌هایمان را گرفتیم و به لبه نوک‌تیپه زدیم — unodostres — ما در هوا بودیم! لحظاتی بعد، از آب بیرون آمدیم و با ناباوری لذت‌بخش از شجاعت تازه‌یافته‌مان خندیدیم.

—مطالعه جدید آشکار می‌کند چرا زمان با بزرگ‌تر شدن به نظر سریع‌تر می‌گذرد

—وقتی ذهنتان «خالی» می‌شود، فعالیت مغزتان شبیه خواب عمیق است، اسکن‌ها آشکار می‌کنند

—آیا مغز شما می‌تواند از خاطره تمام شود؟

عصب‌شناسی به ما می‌گوید که این خاطره تمام مواد لازم دسر زندگی را دارد که ما را خوب احساس می‌کند. از دیدگاه RDoC، سیستم‌های شناختی و والانسیم من همه با هم تعامل می‌کنند تا ثروت‌های این تجربه را تولید کنند: سیستم شناختی خاطره پریدن از صخره را ممکن می‌سازد، که ابتدا احساسات ترس را از طریق سیستم‌های والانس منفی تولید کرد، که حالا تقریباً بلافاصله با احساسات پاداش از طریق سیستم‌های والانس مثبت مقابله می‌شود.

آنچه زمانی لحظاتی از ترس بود حالا خاطره‌ای از پیروزی با مادرم است. تنها باری است که به یاد می‌آورم هر دوی ما جهش واقعی ایمان بردیم، پس خاطره را به عنوان مثالی از آنچه مغزهایمان می‌توانند با هم به دست آورند، گرامی می‌داریم. میلیون‌ها لحظه کوچک زندگی مانند این‌ها، که به طور مرتب به میلیون‌ها خاطره که نگه می‌داریم بسته‌بندی شده‌اند، مواد خوب زندگی را تشکیل می‌دهند.

برگرفته از «چگونه یک خاطره را تغییر دهیم: جستجوی یک عصب‌شناس برای تغییر گذشته». کپی‌رایت © ۲۰۲۵ توسط استیو رامیرز. با اجازه انتشارات دانشگاه پرینستون بازنشر شده.

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.