پژوهشگران مسیر عصبی احتمالی ارتباط بین تروماهای دوران کودکی و احساس بی‌قدرتی را شناسایی کردند

0

توسط کارینا پترووا

عکس از Adobe Stock
عکس از Adobe Stock

یک مطالعه جدید، ارتباط عصبی احتمالی بین تجارب نامطلوب دوران کودکی و الگوهای فکری منفی که ویژگی اختلالات خلقی است، گزارش می‌کند. پژوهشگران نشان دادند که یک امضای خاص از فعالیت خودجوش مغز به‌عنوان واسطه‌ای عمل می‌کند که مشکلات اولیه زندگی را به باور بزرگسالان مبنی بر عدم توانایی در کنترل رویدادهای منفی متصل می‌سازد. این پژوهش در مجله Psychiatry Research: Neuroimaging منتشر شده است.

افراد مبتلا به افسردگی یا اختلال دوقطبی معمولاً با سبک‌های شناختی منفی مواجه می‌شوند. این سبک‌ها الگوهای مداوم تفکر بدبینانه هستند؛ به‌عنوان مثال، تمایل به دیدن خود و جهان به‌صورت منفی، احساس ناامیدی که وضعیت‌های بد هرگز بهتر نمی‌شوند، یا حس بی‌قدرتی. این الگوهای فکری حتی زمانی که علائم اختلال خلقی کاهش می‌یابند، پابرجا می‌مانند و نشان می‌دهد که ویژگی عمیق و ریشه‌داری هستند.

تحقیقات پیشین نشان داده‌اند که ارتباط قوی‌ای میان این سبک‌های شناختی و مواجهه افراد با تجارب نامطلوب دوران کودکی وجود دارد. این تجارب می‌توانند شامل انواع مختلف سوءاستفاده یا بی‌توجهی، و همچنین نقص‌های جدی خانوادگی باشند. این رویدادهای استرس‌زا به‌عنوان عوامل خطر برای بروز اختلالات خلقی در بزرگسالی شناخته می‌شوند و معمولاً با شکل‌های شدیدتر بیماری همراهند. دانشمندان در صدد درک سازوکارهای زیستی هستند که این تجارب اولیه را به علائم روان‌شناختی بزرگسالان متصل می‌کند.

یک گروه از پژوهشگران دانشگاه وی‌تا‑سالوت سان رافائله و مرکز تحقیقاتی بیمارستان سان رافائله در میلان، ایتالیا، پیشنهاد دادند که پل ارتباطی بین تروماهای دوران کودکی و سبک‌های شناختی بزرگسالان می‌تواند در فعالیت پایه‌ای مغز باشد. آن‌ها بر معیار فعالیت خودجوش عصبی تمرکز کردند که نشان می‌دهد مغز در حالت استراحت و بدون انجام یک کار خاص چگونه عمل می‌کند. آن‌ها فرض کردند که تروماهای دوران کودکی این الگوهای بنیادی عملکرد مغز را تغییر می‌دهند و این تغییرات به نوبه خود با سبک‌های فکری منفی مرتبط می‌شوند.

برای بررسی این مسأله، پژوهشگران ۹۴ بیمار بستری که تحت درمان یک دوره افسردگی بودند، شامل ۴۸ مورد افسردگی اساسی و ۴۶ مورد اختلال دوقطبی، جذب کردند. همچنین یک گروه مقایسه‌ای شامل ۳۵ فرد سالم بدون سابقه اختلالات روان‌پزشکی عمده به‌عنوان گروه کنترل انتخاب شد. تمام شرکت‌کنندگان پرسش‌نامهٔ تروماهای دوران کودکی را تکمیل کردند که پنج نوع تروما را ارزیابی می‌کند: سوءاستفاده عاطفی، سوءاستفاده فیزیکی، سوءاستفاده جنسی، بی‌توجهی عاطفی و بی‌توجهی فیزیکی.

یک زیرمجموعه از ۷۱ بیمار نیز پرسش‌نامهٔ شناخت‌ها (Cognitions Questionnaire) را تکمیل کردند که جنبه‌های مختلف تفکر منفی را می‌سنجد؛ از جمله احساس عدم توانایی کنترل حوادث و تمایل به این‌که نتایج منفی به‌صورت پیوسته ادامه یابند.

هر یک از شرکت‌کنندگان اسکن مغزی با استفاده از تصویربرداری رزونانس مغناطیسی عملکردی (fMRI) دریافتند. این اسکن‌ها در حالت استراحت با بستن چشم‌ها انجام شد تا امکان اندازه‌گیری فعالیت خودجوش مغز فراهم شود. از این اسکن‌ها، معیار خاصی به نام نوسان کسری آمپلیتود فرکانس‌های کم (fractional Amplitude of Low Frequency Fluctuations) محاسبه شد که شدت سیگنال‌های آرام و خودجوش مغز را در نواحی محلی نشان می‌دهد و نگاهی به وضعیت عملکردی پایه‌ای مغز می‌گشاید.

پژوهشگران سپس از تکنیک آماری «تحلیل همبستگی متقارن» (Canonical Correlation Analysis) برای بررسی روابط بین مجموعه‌های پیچیده داده‌ها استفاده کردند. این روش برای یافتن قوی‌ترین ارتباط ممکن بین یک مجموعه از متغیرها (پنج نوع تروماهای دوران کودکی) و مجموعه دیگری از متغیرها (فعالیت خودجوش در ۲۴۶ ناحیه متمایز مغزی) طراحی شده است. این رویکرد به تیم اجازه داد تا بررسی کنند آیا الگوی خاصی از تجارب دوران کودکی با الگوی متقابل فعالیت مغز مرتبط است یا خیر.

در گروه بیماران مبتلا به اختلالات خلقی، تحلیل یک رابطه معنادار شناسایی کرد. الگوی تروماهای دوران کودکی، که بیشترین وزن را به‌ویژه به بی‌توجهی عاطفی می‌داد، به یک امضای خاص از فعالیت خودجوش مغز مرتبط شد.

این امضا شامل افزایش فعالیت در چندین ناحیه مغزی بود، از جمله پریکونوس دوطرفه، قوس سینگولیت خلفی و اینسیولا دولاترال چپ. همزمان، این الگو کاهش فعالیت در گیرس فوق‌صوتی راست را نشان داد. در گروه کنترل سالم چنین ارتباط معناداری مشاهده نشد.

سپس تیم بررسی کرد که آیا این الگوی فعالیت مغزی با سبک‌های فکری منفی بیماران مرتبط است. نتایج نشان داد که بله؛ این امضای فعالیت مغز مرتبط با تروماهای دوران کودکی، نمرات بیماران را در دو نوع خاص از تفکر منفی پیش‌بینی می‌کرد: تمایل به تعمیم رویدادهای منفی در طول زمان، که نوعی از ناامیدی است، و باور به ناتوانی در کنترل رویدادهای منفی.

در نهایت، پژوهشگران تجزیه و تحلیل میانجیگری انجام دادند تا فرضیه اصلی خود را آزمایش کنند. این تحلیل بررسی می‌کند که آیا رابطه بین دو متغیر، یعنی تروماهای دوران کودکی و تفکر منفی، می‌تواند توسط متغیر میانی، یعنی الگوی فعالیت مغزی، توضیح داده شود.

برای سبک شناختی «احساس عدم کنترل»، مدل نشان داد که میانجیگری کاملی رخ می‌دهد؛ این نتیجه نشان می‌دهد که ارتباط مشهود میان تروماهای دوران کودکی و حس بی‌قدرتی در بزرگسالی، توسط تغییرات شناسایی‌شده در فعالیت خودجوش مغز تبیین می‌شود.

این مطالعه دارای محدودیت‌هایی است. پژوهش به‌صورت همبسته است و می‌تواند روابط را شناسایی کند اما نمی‌تواند ثابت کند که تروماهای دوران کودکی موجب تغییرات در فعالیت مغز می‌شوند. ارزیابی تجارب کودکی بر مبنای خودگزارش‌های پسین بزرگسالان است که ممکن است تحت تأثیر تعصبات حافظه قرار گیرد. علاوه بر این، تعداد نمونه نسبتاً کم بود که ممکن است توان آماری برای شناسایی اثرات دقیق‌تر یا خاص تشخیص را محدود کند.

تحقیقات آینده می‌توانند با استفاده از نمونه‌های بزرگ‌تر نتایج را تأیید و تفاوت‌های احتمالی بین افسردگی ماژور و اختلال دوقطبی را بررسی نمایند. اسکن‌های طولانی‌تر مغز نیز می‌توانند اندازه‌گیری‌های قابل‌اعتمادتری از فعالیت خودجوش نورونی فراهم کنند. ترکیب سایر نشانگرهای نوروبیولوژیک، مانند معیارهای اتصال مغزی، می‌تواند درک جامع‌تری از چگونگی تعبیه استرس‌های دوران کودکی در عملکرد مغز و نقش آنها در علائم شناختی اختلالات خلقی به‌دست دهد.

مطالعه با عنوان «فعالیت عصبی خودجوش میان‌دفع اثر تجارب نامطلوب دوران کودکی بر سبک‌های شناختی منفی در اختلالات خلقی: رویکرد چندمتغیره» توسط توماسو کاززلا، میچله آکوچیا، فدریکا کولومبو، فدریکو کاله‌سلا، لیدیا فورتانر‑یوا، کامیلا مونوبولی، گرِتا دورسی، بیانکا ماریا بناتی، سارا پوله‌تی، رافائلا زناردی، کریستینا کولومبو، فرچچسکو بنِدتی و بندتا وای نوشته شده است.

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.